صندوقچه ی خاطرات آرین

یک شوک بزرگ

هم من هم مامان حالمون بد بود. قرار بود مامان بیاد مدرسه دنبالم و منو ببره پیش متخصص اطفال.ولی برای خودش نوبت نگرفت .گفت فقط می تونه واسه من مرخصی بگیره و اگه برای خودش نوبت بگیره دیرش میشه و بچه های مردم به امان خدا رها میشن.همیشه دلش واسه بچه های مردم بیشتر میسوزه تا خودش. زنگ سوم منتظر بودم که آقای قنواتی معاون مدرسه اومد در کلاس و گفت : آرین بدو که مامانت تو دفتره . اما من یه دلشوره هم داشتم .می ترسیدم رفتن به بیمارستان طول بکشه و من هم واسه ناهار احمدرضا و عرفان رو دعوت کرده بودم خلاصه با مامان به بیمارستان رفتیم.ماشین رو توی پارکینگ پارک کردیم و در های ماشینو چک کردیم و راهی شدیم.وای که چقدر این خانم متخصص خونسرد بود.اعصاب منو خ...
7 دی 1391

انتخابات شورای دانش اموزی

واااااااااااااااااااااای خداااااااااااااااااااااای من باورم نمیشه که من کاندید شدم. برام دعا کنید که رأی بیارم شعار انتخاباتی من : اگه رای بیارم         سنگ تموم می ذارم   و   رأی از شما خدمت از ما   یه عالمه پوستر رنگی و کارت آماده کردم که فردا باید پخش کنم. برااااااااااااااااااام دعا کنید.بعد نتیجه رو بهتون می گم. ...
2 آبان 1391

مشکل من و مامان

سلام دیروز مامان رفت اهواز امروز تلفنی باهاش حرف زدم انگار نقشه های شومی برام کشیده میگه کلاس سال آینده ام ٤٠ نفری شده و به خاطر شلوغی می خواد مدرسمو عوض کنه میگم :پس دوستام چی؟ امین-علی-رضا-احمد رضاو... میگه آموزش و درس مهم تر از دوستیه اخه یکی نیست به این خانم خوشگله بگه :مادر من تو که خودت  وقتی میخوای بری سازمان  دهی که مدرست معلوم بشه و از دوروز قبل خونه رو میکنی جهنم از بس گریه میکنی که نکنه از دوستات جدا بشی.چطور دلت میاد منو از دوستام جدا کنی؟ دلم خوش بود به بابا.که انگار مامان مخشو حسابی شستشوی مغزی داده.البته خوب استاده تو این کار بابا هم میگه:حرف حرف مامان.اون بهتر میدونه چی برات خوبه. عجب گیر...
19 تير 1391

همسفر با معلمان به مقصد پتروشیمی ماهشهر

مامان با همکاران خودش از طرف آموزش وپرورش می خوان برن پتروشیمی ماهشهر .دلخور بودم که من نمی تونم برم اما مامان امروز خبر دادکه من و آجی رو هم با خودش میبره. البته بیچاره مجبور بود مارو ببره .چون بابا می خواست بره دانشگاه و ما تنها می مودندیم.به هر حال به نفع من شد.دوربینو با خودمون می بریم عکس ها رو براتون میذارم توی وب. تازه یادم رفت بگم: خانم معلم عزیزم،خانم سیلاوی هم تو این سفر باهام همسفره ...
30 فروردين 1391

چه احساس خوبی

امروز امتحان ریاضی داشتم.درس نخونده بودم.چون دیروز مامان تا ساعت ٩شب کلاس بود.بابا هم رو پروژه اش کار می کرد.خودمم که تا عصر خواب بودم. عصر هم بازی با دوستان بعدش هم که تا دیروقت توی ارایشگاه بودم و موخفن شدم. اما..... آخر شب داشتم از استرس می مردم. دل به دریا زدو خوابیدم وای که وقتی امروز خانم معلم برگه ها را به ما پس میداد و همه ی سوال ها را بدون غلط جواب داده بودم چه حس خوبی داشتم. وقتی اومدم خونه دیدم آیدا جون یه بچه گنجشک آورده خونه که بزرگش کنه و ادای مامانشو در می آورد. ...
28 فروردين 1391

دانشمند کوچک

امروز توی مدرسه بهمون بروشور دانشمند کوچک را دادند.خیلی دوست دارم منم شرکت کنم.اما نمیدونم   مامان و بابا اجازه میدن یانه ؟ برام دعا کنید.   ...
27 فروردين 1391

سلام

سلام اسم من آرین است ودارم روزهای آخر کلاس سوم را می گذرانم.با اجازه ی مامانم این وبلاگ را از این به بعد مدیریت می کنم این هم خواهرم آیداست که کنارم نشسته. ...
22 فروردين 1391
1