یک شوک بزرگ
هم من هم مامان حالمون بد بود. قرار بود مامان بیاد مدرسه دنبالم و منو ببره پیش متخصص اطفال.ولی برای خودش نوبت نگرفت .گفت فقط می تونه واسه من مرخصی بگیره و اگه برای خودش نوبت بگیره دیرش میشه و بچه های مردم به امان خدا رها میشن.همیشه دلش واسه بچه های مردم بیشتر میسوزه تا خودش. زنگ سوم منتظر بودم که آقای قنواتی معاون مدرسه اومد در کلاس و گفت : آرین بدو که مامانت تو دفتره . اما من یه دلشوره هم داشتم .می ترسیدم رفتن به بیمارستان طول بکشه و من هم واسه ناهار احمدرضا و عرفان رو دعوت کرده بودم خلاصه با مامان به بیمارستان رفتیم.ماشین رو توی پارکینگ پارک کردیم و در های ماشینو چک کردیم و راهی شدیم.وای که چقدر این خانم متخصص خونسرد بود.اعصاب منو خ...
نویسنده :
آرین
0:48